با من است آنکس که بودم طالب او با من است

شمس مغربی – غزل شماره 42

با من است آنکس که بودم طالب او با من است

هم تنم را جان شیرین است و هم جان را تن است

از برای او همی کردم کنار از ما و من

باز دیدم آخر الامرش که او ما و من است

آنچه می پنداشتم کاغیار بود او یار بود

وآنچه گلخن مینمود اکنون بدیدم گلشن است

از صفای چهره او خلوت جان باصفاست

وز فروغ نور رویش خانه ی دل روشن است

همچنان کاو در دل مسکین ما دارد وطن

زلف مشکینش دل مسکین ما را مسکن است

در شب تاریک مویش نور رویش رهنماست

کاروان جان و دل  را گر چه چشمش روشن است

سر برآرد از گریبان جهان چون آفتاب

یوسف حسنش از آن کاو را جهان پیراهن است

دست در دامان وصل او زدم لیکن چو نیک

دیده بگشودم بدیدم دست او در دامن است

چون بتابد آفتاب مشرقی در مغربی

چونک او را در درون دل هزاران روزن است

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها