گفتمش خواهم که بینم مر تو را ای نازنین

شمس مغربی – غزل شماره 154

گفتمش خواهم که بینم مر تو را ای نازنین

گفت اگر خواهی مرا بینی برو خود را ببین

گفتمش با تو نشستن آرزو دارد دمی

گفت گر باشد تو را این آرزو با خود نشین

گفتمش بی پرده با تو گر سخن گویم رواست

گفت در پرده نشاید گفت با ما بیش از این

گفتمش از کفر و دین اندیشه دارم گفت رو

در جهان بما مدار اندیشه ای از کفر و دین

گفتمش گویی که آدم جمع کل عالم است

گفت جمع عالم است و جمع رب العالمین

گفتمش کان نقش گویی بر مثال نقش توست

گفت ظاهر شد ز نقش خویشتن نقش آفرین

گفتمش با تو حدیثی گفت خواهم بی گمان

گفت هر‌چ آن بی گمان گویی بود بی شک یقین

گفتمش هم من تو و هم جمله تو خندید و گفت

بر تویی کاو من بود بادا هزاران آفرین

گفتمش کز آفتاب مغربی جویم نشان

گفت کز وی سایه ای باقی است در روی زمین

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها