شمس مغربی – غزل شماره 115
مرا از روی هر دلبر تجلی می کند رویش
نه از یک سوی می بینم که می بینم ز هر سویش
کشد هر دم مرا سویی کمند زلف مه رویی
که اندر هر سر مویی نمی بینم به جز مویش
ندانم چشم جادویش چو افسون خواند بر چشمم
که در چشمم نمی آید به غیر از چشم جادویش
فروغ نور رخسارش مرا شد رهنما ورنه
کجا پی بردمی سویش ز تاریکی گیسویش
از آن در ابروی خوبان نظر پیوسته می دارم
که در ابروی هر مه رو نمی بینم جز ابرویش
بیاض روی دلجویش بصر را نور افزاید
سویدا را کند روشن سواد خال هندویش
درختان جمله در رقصند و در وجدند در حالت
مگر باد صبا بویی به بستان برد از بویش
به پیش مغربی هر ذره زان رو مشرقی باشد
که از هر ذره خورشیدی نماید پرتو رویش