رهی معیری – مثنوی و منظومه
شماره 2
باد خزان
گل چو از باد خزان، پژمرد و ریخت
بلبل افسرده از گلشن گریخت
چهره ی شمشاد بن پر گرد شد
برگها چون روی عاشق زرد شد
ناگه آن آرام جان آمد پدید
نوبهاری در خزان آمد پدید
نازک اندامی بهشتی چهر زاد
ماه بی مهری، به ماه مهر زاد
نوگل ما پرده از رخ برگرفت
عالم از او جلوه ی دیگر گرفت
گر به ماه مهرزاد است آن پری
پس چرا از مهر می باشد بری؟
آتشين رویی که جانم سوخته است
سردی از باد خزان آموخته است
سردمهری کرد و دامن درکشید
جز دل من، سردی از آتش که دید؟
طالع وارون، چو پامردی کند
آتش سوزنده هم سردی کند
از چه با من سرگرانی می کند
با رهی، نامهربانی می کند