فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم

فرخی یزدی – غزل شماره 163

(1)

فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم

از سرشک لاله رنگم، در چمن به خون نشستم

ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل

تو الم چشیده هستی، من ستم کشیده هستم

تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمی کنم یاد

گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم

گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق

شحنه می کشد که رندم، شرطه می کشد که مستم

ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان

شاعر سخن شناسم، سائس وطن پرستم

پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس

کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم

هر کجا روم به گردش، آید از پی ام مفتش

همت بلند پرواز، این چنین نموده پستم

من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه

کی فتد به سال شصتم، صید آرزو بستم؟

ای خوشا نشاط مردن، جان به دلخوشی سپردن

تا چو فرخی توان گفت، مُردم و ز غصه رَستم

 


واژگان دشوار : 1– فرخی این غزل را پس از بازگشت از سفر اروپا، در زمانی که تحت نظر بود، سروده است.

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها