مولانا-غزل شماره 188
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه ی حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرآبند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر با ادب نباشی
کاین گونه شهره پریان تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما
مرغان در قفص بین ، در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین ، زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
ماندست چند بیتی ، این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه ، خون برجهیم فردا