دوش از این رواق نیلی فام

طبیب اصفهانی – قصیده شماره 10

در مدح ابوالائمه و غوث الامه علی علیه السلام گوید

دوش از این رواق نیلی فام

چون درآویختند پرده شام

اختران از دریچه های فلک

بزدودند جمله زنگ ظلام

من به کنجی نشسته با دل تنگ

کز افق رخ نمود ماه تمام

ناگهان مهوشی نکوپیکر

ناگهان گلرخی لطیف اندام

از شرابی که او ز عهد نشاط

مانده در کنج طاق یکدوسه جام

قدحی برگرفت و کرد نظر

بر من دل فگار خون آشام

ساغری زین می چو دیده ی باز

ساغری زین می چو خون حمام

صافی و خوشگوار و عذب و لطیف

که ورا در سبو گذشته دو عام

گر بگیری بود به زعم خواص

ور بنوشی سزد به رغم عوام

دانش افزا بود چو می، شاید

که نیندیشی از حلال و حرام

با چنین باده ای مگو از ننگ

با چو من شاهدی ملاف از نام

چون مرا داشت زین نمط مفحم

چون مرا داد زین بیان الزام

از کفم برکشید ناله عنان

وز دلم برگرفت گریه زمام

ناله ها کرد و از جفای سپهر

گریه ها کرد از غم ایام

گفتم ای دلبر ملیح سخن

گفتم ای شاهد فصیح کلام

کو مرا پای آن که کوبم خوش

کو مرا دست آن که گیرم جام

به کدامین رفیق بندم دل

وز کدامین صدیق جویم کام

منزل من کجا و یارم کیست

محفل من کجا و دوست کدام

همه کس شادمان و من ناشاد

همه کس کامران و من ناکام

طایران جمله رفته در اوکار

وحشیان جمله خفته در اکنام

من جدا مانده از دیار حبیب

من جدا مانده از لقای کرام

در کنار مصاحبان خسیس

در میان معاشران لئام

به کزین موطن عناد محن

مرکب عزم را کنیم لجام

خسروان را چنانکه رسم و ره است

که تهیدست کم رسد به سلام

تحفه ی مدح آوریم و رویم

تا به درگاه شهریار انام

درگه مرتضی علی که فلک

سجده ها آردش به هفت اندام

آنکه گشتی سوار کتف نبی

تا فرو ریخت از حرم اصنام

آنکه خفتی به خوابگاه رسول

در شب هجرت رسول انام

اختلافی که در جهان پیداست

گر نبودی تو حاکم احکام

کس نکردی تمیز باطل و حق

کس ندانستی از حلال حرام

شد هویدا به عهد دولت تو

چونکه برخاست از میان ابهام

حرمت شرع و عزت ملت

نصرت دین و شوکت اسلام

غرض از خلق ماه تا خورشید

مقصد از کون تیر تا بهرام

غیر ابداع تو نبود مراد

غیر ایجاد تو نبود مرام

به امید نوال و افضالت

هر یکی تا فزون برند انعام

هم ملک در بر تو در انجاح

هم فلک در بر تو در ابرام

بس که از عدل تو ستمکاران

به مناهی نمی کنند اقدام

با وجود سباع در یک دشت

در مراتع چرا کنند اغنام

حبذا نهی تو که در گلشن

فی المثل گر کسی گذارد گام

تا نگیرد ز باغبان رخصت

نتواند کند گل استشمام

گر نه عدل تو داشت پاس زمین

کار این خاکدان نیافت نظام

ور نه عزمت شدی سوار سپهر

توسن آسمان نگشتی رام

لوحش الله ز مرکبت که دهد

در زمان قرار و گاه خرام

به ظلال جبال، تمکین، قرض

به سهام شهاب، سرعت، وام

چون گه رزم زیر ران آری

اشهب تیزگام تیز خرام

هم به فرق تو زرنشان مغفر

هم به دست تو سیمگون صمصام

بر تنت چست آهنین جوشن

در برت راست رمخ خطی نام

گه فلک خیره برجهنده سمند

گه هوا تیره از پرنده سهام

نه از آن رزمگه مجال فرار

نه در آن جایگه محل قیام

عرصه رزمگه کنی از خون

همه شنگرف گون و لعلی فام

از کمانت دلاوران در سجن

وز کمندت مبارزان در دام

بس که از هر طرف فرو ریزد

از خمیده کمان جهنده سهام

شود آن رزمگه نیستانی

که درو جایگه کند ضرغام

گردد از بس که اندر آن عرصه

افکند مرد تیغ خون آشام

به سپه گشته مرتفع چندان

که شود قصر آسمان را بام

ای که بی جذبه ی عنایت تو

هیچ صیدی نمی رهد از دام

روزگاری گذشت کز عزمت

جان نمی گیردم به تن آرام

می توان کرد تلخکامی را

از زلال نجات شیرینکام

ای که پاک آمد از ازل ذاتت

من جمیع الذنوب و الآثام

کارها کرده ام که نتوانم

به زبان آورم یکی را نام

از تو دارم امید در محشر

چون منادی دهد صلا بر عام

که مرا ناامید نگذاری

زان میان والسلام والاکرام

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها