صائب تبریزی- غزل شماره 3553
تا خیال لبِ لعل تو مرا در سر بود
جگر سوخته ام خال لبِ کوثر بود
عشرت روی زمین بود سراسر از من
سایۀ سرو تو روزی که مرا بر سر بود
گرچه از حسن گلوسوز شکر دل می برد
سخن تلخ ترا چاشنی دیگر بود
سرمه گردید ز شرم تو زبانش در کام
شمع هرچند درین بزم زبان آور بود
در تمامی شود آیینۀ مه زنگ پذیر
بود ایمن ز کَلَف تا مه نو لاغر بود
ساده لوحی به بلای سیه انداخت مرا
زنگ صد پرده به از منت روشنگر بود
کاوش عشق به مقصود رسانید مرا
بحر شد قطرۀ آبی که درین گوهر بود
عشق بحری است که هرکس ز نفس سوختگان
به کنار آمد ازین بحر گهر، عنبر بود
به نظر کار مرا ساخت جوانمردی عشق
ورنه این باده زیاد از دهن ساغر بود
کوهِ غم گرچه نشد کم ز دل ما صائب
دل بیتاب همان کشتی بی لنگر بود