صائب تبریزی- غزل شماره 2175
بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست
خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست
چون رشته محال است کند راست نفس را
آن دانۀ گوهر که گره پیش و پسش هست
آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند
بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست
غافل نشود یک نفس از بال رساندن
هر مرغ که امّید نجات از قفسش هست
در گردن خورشید کند دست حمایل
چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست
تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید
کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست
صائب چه خیال است کند خواب فراغت
چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست