اشعار سمانه میرازیی

شعر نخست:

 

چه روزگار غریب است و من غریب ترم

همیشه کوله به دوش و همیشه در سفرم

هزار بار زمین خوردم  و بلند شدم

نداده ام به گدایی،دلی که دل بخرم

تمام دار و ندارم درون سینه ام است

دلی شکسته که بردم به ارث از پدرم

شبی که رفتی و ماندی میان حادثه ها

اسیر ثانیه ها شد نگاه منتظرم

دوباره فصل بهار آمد و نشانی نیست

درون جاده و این چشم های در به درم

میان فاصله ها گم شدی و عقربه ها

هنوز در به درند و هنوز بی خبرم

 


شعر دوم:

 

خاطرت را از خودم هم بیشتر می خواستم

با دعای هر شب و با چشم تر می خواستم

انتهای جاده های بی تو بن بست است و من

از تو تا مقصد فقط یک همسفر می خواستم

جز تو با من هیچ کس تصمیم جنگیدن نداشت

حیف از دشمن ، برای خود سپر می خواستم

من که عمری تشنه ی قدری محبت بوده ام

از تو تنها سایه ای بر روی سر می خواستم

زندگی از ریشه خشکیده است ، آه ، ای کاش که

جای باران از خدا مشتی تبر می خواستم

هیچ وقت این زندگی بعد تو چیزی کم نداشت

خاطرم را بیشتر از تو اگر می خواستم


واژگان کلیدی: اشعار سمانه میرزایی،نمونه شعر سمانه میرزایی،شاعر سمانه میرزایی،شعرهای سمانه میرزایی،شعری از سمانه میرزایی،یک شعر از سمانه میرزایی،غزل سمانه میرزایی،غزلیات سمانه میرزایی،غزل های سمانه میرزایی،غزلی از سمانه میرزایی،سمانه ميرزايي.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها