سعدی-قطعه شماره 211
طبیبی را حکایت کرد پیری
که میگردد سرم چون آسیایی
نه گوشی ماند فهمم را نه هوشی
نه دستی ماند جهدم را نه پایی
نه دیدن میتوانم بیتامل
نه رفتن میتوانم بیعصایی
روان دردمندم را ببندیش
اگر دستت دهد تدبیر و رایی
وگر دانی که چشمم را بسازد
بساز از بهر چشمم توتیایی
ندیدم در جهان چون خاک شیراز
وزین ناسازتر آب و هوایی
گرم پای سفر بودی و رفتار
تحول کردمی زین جا به جایی
حکایت برگرفت آن پیر فرتوت
ز جور دور گیتی ماجرایی
طبیب محترم درماند عاجز
ز دستش تا به گردن در بلایی
بگفتا صبر کن بر درد پیری
که جز مرگش نمیبینم دوایی