سعدی-غزل شماره 585
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که مینگرم گویی که در نظری
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری
هر گه که میگذری من در تو مینگرم
کز حسن قامت خود با کس نمینگری
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنهتری
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری