داستان کوتاه عشق

 

در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.
شادی…غم…غرور…عشق و…
روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره،قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند . چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره کاملا به زیر آب فرو می رفت،عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
غرور گفت:”نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی”غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلودی گفت:”آه…عشق.من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم”.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می امد و عشق دیگر ناامید شده بود که نا گهان صدای سالخورده ای گفت:”بیا عشق من تو را خواهم برد”.
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد.و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش داده چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید:”آن پیر مرد که بود؟”
عالم پاسخ داد:”زمان”
عشق با تعجب گفت:”زمان؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!”
عالم لبخندی زد و گفت:”زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است…!”


واژگان کلیدی: داستانی کوتاه درباره ی عشق،داستانی پیرامون موضوع برتری و بهتری عشق  و علاقه،داستانی زیبا و جذاب و جالب،داستانی درباره ی تنهایی و بی کسی عشق،داستانی احساسی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها