خواجوی کرمانی – غزل شماره 395
طوطی از پسته تنگ تو شکر گرد آورد
چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد
صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز
مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد
مردم چشم من از بهر نثار قدمت
ای بسا دُر که درین قصر دو در گرد آورد
گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند
رخ زردم به چه وجه اینهمه زر گرد آورد
خبرت هست که چندین دل صاحب نظران
نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد
چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست
آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد
در سر چشم جفا دیده ی خون افشان کرد
دل من هر چه به خوناب جگر گرد آورد
گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش
رخت سواد به دم سرد سحر گرد آورد
خسرو آن است که چون ملک وصالت دریافت
لعل شیرین تو را دید و شکر گرد آورد
دلم این لحظه به دست آر که جانم ز درون
کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد
چشم خواجو چو رخ آورد به دریای سرشک
سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد