خواجوی کرمانی – غزل شماره 379
سپیده دم که صبا بر چمن گذر می کرد
دل مرا ز گلستان جان خبر می کرد
چو غنچه از لب آن سیمبر سخن می گفت
دهان غنچه پر از خرده های زر می کرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان می داد
دلم به دیده ی حسرت در او نظر می کرد
تذرو جان من از آشیان برون می شد
چو گوش بر سخن بلبل سحر می کرد
شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست
سر از دریچه ی چوبین شاخ بر می کرد
کمان ابروی آن مه چو یاد میکردم
خدنگ آه من از آسمان گذر می کرد
فلک به یاد تن سیمگون مهرویان
درست روی من از مهر دل چو زر می کرد
سحر که شاهد خاور نقاب برمیداشت
حدیث روی تو ناهید با قمر می کرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پیاله به خوناب دیده تر می کرد
دبیر از آن لب شیرین حکایتی می راند
دهان تنگ قلم را پر از شکر می کرد
روان خسته ی خواجو ز شهر بند وجود
به عزم ملک عدم دم به دم سفر می کرد