خواجوی کرمانی – غزل شماره 325
چون طرّه ی عنبر شکنش در شکن افتد
از سنبل تر سلسله بر نسترن افتد
دانی که عرق بر رخ خوبش به چه ماند
چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد
کام دل شوریده ز لعل تو برآرم
گر چین سر زلف تو در دست من افتد
چون وقت سحر گل به شکرخنده درآید
از بلبل شوریده فغان در چمن افتد
گر زانک به چین اوفتد از زلف تو تاری
زین واسطه خون در دل مشک ختن افتد
طوطی که شکر می شکند در شکرستان
نادر فتد ار همچو تو شیرین سخن افتد
لعل لب دُر پوش تو چون در سخن آید
خون در جگر ریش عقیق یمن افتد
هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد
در دام غم از درد دل خویشتن افتد
خواجو چو بَرَد سوز غم هجر تو در خاک
آتش ز دل سوخته اش در کفن افتد