خواجوی کرمانی – غزل شماره 171
روی زمین و خون دلم نم گرفته است
پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است
اشکم چه دیده است که مانند خونیان
پیوسته دامن من پر غم گرفته است
مسکین دلم که حلقه ی آن زلف تابدار
بگرفت و غافل است که ارقم گرفته است
انفاس روح میدمد از باد صبحدم
گویی که بوی عیسی مریم گرفته است
چون جام می گرفت نگارم زمانه گفت
خورشید بین که ماه محرّم گرفته است
همدم به جز صراحی و جام شراب نیست
خرم کسی که دامن همدم گرفته است
هر کو ز دست یار گرفتست جام می
روشن بدان که مملکت جم گرفته است
ملک دلم گرفت و به جورش خراب کرد
آری غریب نیست مگر کم گرفته است
خواجو ز پا درآمد و هیچش به دست نیست
جز دامن امید که محکم گرفته است
از وی متاب روی که مانند آفتاب
تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است