خواجوی کرمانی – غزل شماره 140
به جز از کمر ندیدم سر مویی از میانت
به جز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت
توچه معنئی که هرگز نرسیده ام به کنهت
تو چه آیتی که هرگز نشنیده ام بیانت
تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن
چه کنم که مرغ فکرت نرسد به آشیانت
اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت
که اگر دلت نجویم ندهد دلم به جانت
چه بود گرم به پرسش قدمی نهی ولیکن
تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت
چو کسی نمی تواند که ببوسد آستینت
برویم و رخت هستی ببریم از آستانت
چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو
که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت
چه شود که بینوایی که زند دم از هوایت
دل خسته زنده دارد به نسیم بوستانت
به چه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو
چو کمر شدست راضی به کناری از میانت