سعدی-بوستان-باب چهارم در تواضع
شماره 5
شنیدستم از راویان کلام
که در عهد عیسی علیهالسلام
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود
دلیری سیه نامهای سخت دل
ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
به سر برده ایام ، بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی
سرش خالی از عقل و از احتشام
شکم فربه از لقمههای حرام
به ناراستی دامن آلودهای
به ناداشتی دوده اندودهای
نه چشمی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو
چو سال بد از وی خلایق نَفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور
هوی و هوس خرمنش سوخته
جوی نیکنامی نیندوخته
سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نبشتن نماند
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت
به مقصوره ی عابدی برگذشت
به زیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش درافتاد سر بر زمین
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان ز نور
تامل به حسرت کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایهدار
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شب های در غفلت آورده روز
سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ
بر انداختم نقدِ عمرِ عزیز
به دست از نکویی نیاورده چیز
چو من زنده هرگز مبادا کسی
که مرگش بِه از زندگانی بسی
برست آن که در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد
گناهم ببخش ای جهان آفرین
که گر با من آید فبِئس القرین
نگون مانده از شرمساری سرش
روان آبِ حسرت به شیب و برش
در این گوشه نالان گنهکار پیر
که فریاد حالم رس ای دستگیر
وز آن نیمه عابد سری پر غرور
تُرُش کرده بر فاسق ابرو ز دور
که این مدبر اندر پی ماجراست
نگون بخت جاهل چه درخورد ماست ؟
به گردن در آتش درافتادهای
به باد هوی عمر بردادهای
چه خیر آمد از نفس تر دامنش
که صحبت بود با مسیح و منش ؟
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش ؟
به دوزخ برفتی پسِ کار خویش
همی رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش
به محشر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشرِ من
در این بود و وحی از جلیل الصفات
در آمد به عیسی علیه الصلوة
که گر عالم است این و گر وی جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من به زاری و سوز
به بیچارگی هر که آمد برم
نیندازمش ز آستان کرم
عفو کردم از وی عمل های زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت
و گر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست
بگو ننگ از او در قیامت مدار
که آن را به جنت برند این به نار
که آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر این تکیه بر طاعت خویش کرد
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی بِه ز کبر و منی
که را جامه پاک است و سیرت پلید
درِ دوزخش را نباید کلید
بر این آستان ، عجز و مسکینی ات
بِه از طاعت و خویشتن بینی ات
چو خود را ز نیکان شمردی ، بَدی
نمیگنجد اندر خدایی خودی
اگر مردی از مردیِ خود مگوی
نه هر شهسواری به در برد گوی
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
از این نوع طاعت نیاید به کار
برو عذر تقصیر طاعت بیار
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت
به زهد و وَرَع کوش و صدق و صفا
ولیکن میفزای بر مصطفی
نخورد از عبادت بر آن بی خرد
که با حق نکو بود و با خلق بد
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاد دار
گنهکار اندیشناک از خدای
بِه از پارسای عبادت نمای