اشعار یوسفعلی میرشکاک

 

شعر نخست:

این شعر برای فاجعه ی سرنگونی هواپیمای ایرانی به دست نیروهای آمریکایی و شهادت هموطنانمان سروده شده است:

دریا! دریا! صبور و سرد چرایی

دست گشادی نیاز را و نشستی

دیری در معبد سکوت سترون

بر دل داغ هزار سرو سیه پوش

در سر تصویر مرگ سرخ سیاووش

در چشم اما عبور آتش و آهن

دریا! با تازیانه های فرنگان

خونین بر گرده ات گشاده زبانها

تا کی خواهی صبور و سرد به جا ماند؟

لختی یاد آر از آن شکوه که پژمرد

چون زخمی شعله ور که در جگر من

دیوی شد ژرف کاو و جان مرا خورد

لختی یاد آر، نیمروز نه این بود

خسته، خراب، آستین پر از ستم و سنگ

بر شده بر بام آسمانش فغانها

یاد آر از تاجبخش و رخش ظفرپوی

وز پی فرّ و فروغ روی فرامرز

آنگاه، آیینه گزین خداوند

تفته تر از تفتان، آفت دل گشتاسب

زاده ی سام، آفتاب زاد دماوند

دریا! تنها نه نیمروز گرفتار

در نفس سهمناک باد فرنگ است

فتنه ی آن دیو، هرچه چشم پریوار

عطسه ی آن اژدها، هرجا جنگ است

از بس آمد شد غریبه ی غربی

موج دروغین گرفته گرم به سیلی ات

دریا! راضی مشو فرنگ بریزد

خون سیاوُش وشان به دامن نیلی ات

بر تو نه بسیار گام ها زده ام من

با دل اندوهناک در شب روشن؟

دریا! آه ای دل دریده ی سهراب!

خون منی، نقش تازیانه ی بهرام!

اشک منی بر تن فسرده ی بیژن!

آه خلیج شکسته! تیشه ی فرهاد!

تا کی در بیستون شیون شیرین

نفرین مادران شیفته در باد؟

نعش جوانان به روی شانه ی گرداب؟

دیدی آه ای خلیج خون نیاکان

سیمرغ خونچکان چگونه فرو ریخت؟

دیدی و از شرم خویش در پس هر پلک

چشمی پنهان شدت، چو ماتم پاکان

در دل دروای من _سراب ستمکار_

ایرانم من خلیج! مرغ گرفتار

بالی خون حسین در شب موعود

بال دگر، خون پر فشان «فرود»م

کز تب روزی که «توس» می زندم راه

می شکفد چشم تر، در آتش و دودم

دریا! دامان سبز من که در آتش

سرختر از دوزخی و لانه ماران

امواجت هرکدام، گور گلی سرخ

گردابت نعش سرنگون سواران

ایران می گفت و باد با خود می برد

بر هر موج از خلیج خونین، خاموش

آینه ای ارغوانی از شب تاراج

چیزی می شد در آفتاب فراموش

دریا! دریا! سمندرسفر رنج

صاحب زنجی کن از کنام برون آی


شعر دوم:
شب، صدای سوت پاسبون
شب، هوای گرم پشت بونشب، هراس آفتاب گرم ظهر و کار

شب، سکوت، انتظار

بوی قیر و شن هنوز تو دماغمهاز دلم بلنده بوی گیر و دار یه حموم گرم

روی بالشای غلطکی

یه لحاف بی قرار


شعر سوم:

 تو بگو آینۀ چشم سیاهت باشم

یا شریک غم پنهان نگاهت باشم

تا به خاطر ننشسته ست غباری ز منت

خوشتر آن است که بر آینه آهت باشم

خواهی آمد به مزارم، چه گزافی! مپسند

که پس از خاک شدن چشم به راهت باشم

می شدی قبله من پشت و پناه دل من

می پذیرفتی اگر پشت و پناهت باشم؟

عشق ای رایت افتاده به خاک از کف من

نشد ار همچو سگان بنده ماهت باشم

سرنگون غرقه به خون پیش تو جان خواهم داد

تا به خون جگر خویش گواهت باشم

یوسف از خویش حذر کن که مگر از پس مرگ

بیژنت بینم و افتاده به چاهت باشم


 واژگان کلیدی: اشعار یوسفعلی میرشکاک،اشعار یوسف علی میر شکاک،نمونه شعر یوسفعلی میرشکاک،نمونه شعر یوسف علی میر شکاک،شعر های یوسفعلی میرشکاک،شعری از یوسفعلی میرشکاک،یک شعر از یوسفعلی میر شکاک،سروده های یوسفعلی میر شکاک.شعر سنتی یوسفعلی میرشکاک،شعر نو یوسفعلی میرشکاک،گزیده اشعار یوسفعلی میرشکاک.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها