شعر نخست :
نه در چاهم نه در زندان، خجل از بودن خویشم
خودم هم یوسفم، هم قاصد پیراهن خویشم
ز دستم دشمنی هم بر نمیآید مگر با خود
برای دشمنانم دوست هستم، دشمن خویشم
تو هم جز دست بستن بر نیامد کاری از دستت
شکستی دستم و انداختی بر گردن خویشم
نه تنها رو به خورشیدم دری از غیب نگشودی
به مشتی گل نمودی ناامید از روزن خویشم
سزایم هر چه باشد خواری غربت نمیباشد
بسوزانم ولی در کورههای میهن خویشم
قناری جز غزلخوانی ندارد هیچ تقصیری
به جرم دیگری بیرون مکن از گلشن خویشم
اگر خوارم نمیخواهی چرا سرگشتهام داری
چو گردابی که گرداند چو خس پیرامن خویشم
چنان از یاد خویشم بردهای کایینه هم دیگر
نمیآرد به یاد خویشتن با دیدن خویشم
نماند از قصر شیرینم به جز نامی به جا ” قصری “
مگر غربت به تلخی پرورد در دامن خویشم
شعر دوم :
از غم جان نیست گر بر دار می پیچم به خویش
بر سر گفتارحق، چون مار می پیچم به خویش
همچو فریادی که خیزد از گلوی کوهسار
در طنین درهم تکرار می پیچم به خویش
تارتارم همچو تاری زخمه ی غم خورده است
هرکه ازغم دم زند من زار می پیچم به خویش
بستر راحت نمی سازد به طبع سرکشم
گردبادم در ره هموار می پیچم به خویش
همچو پیچک برگ برگم عاشق آزادگی است
هر کجا سروی است پیچک وار می پیچم به خویش
باغبان-رشکم، خیال بلبلی گر سایه وار
بگذرد از خاطر گلزار، می پیچم به خویش
من کجا و وصل این خورشیدسیمایان کجا
نازک اندیشم چو مو، از نار می پیچم به خویش
گوهر معنی به آسانی نمی آید به دست
بر سر هر نکته ای صد بار می پیچم به خویش
” قصری ” از بس با زبان خامه کردم گفتگو
گاه اظهارسخن چون مار می پیچم به خویش
شعر سوم :
چون نسوزم پا به پای نخلهای سوخته
آشنا سوزد به پای آشنای سوخته
وقتی آن شب آسمان آتش به روی ما گشود
نخلها ماندند و این بیدست و پای سوخته
نایمان مانند نای نازک نیها گرفت
بس که نالیدیم شبها با صدای سوخته
داد ما را بعد از این با دیده میباید شنید
نیست غیر از دود دل، فریاد نای سوخته
چشم امیدی به الوند و فرات و دجله نیست
تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته
هیچ کس چون من نمیداند چه معنی میدهد
در هوا پیچیدن بوی حنای سوخته
قصر شیرین من ای ” قصری ” ، عروس غرب بود
حجلههایش بودهاند این نخلهای سوخته
شعر چهارم :
نه شهر دارد نه کوه و صحرا، توان و تاب جنون ما را
به شهر ما را زنند زنجیر، به کوه و صحرا زنند خارا
تمام عالم شوند اگر جمع، حریف جوش جنون نگردند
که میتواند عنان بگیرد، خروج از جان گذشتهها را؟
خدای را ای همیشه حاضر، ولیک غایب به چشم ظاهر
خمار ما را ز پا درآورد، بیا و بشکن خمار ما را
در انتظارت دو چشم داریم، سپیدتر از دو حلقه در
شفای ما در ظهور نور است، دریغ از ما مکن شفا را
ز داغ هجر تو سینه ی ما، شده است گل گل چو بال طاووس
کسی به عالم به این قشنگی، نبرده هرگز به سر وفا را
شکستگان درست پیمان، نهند با سر قدم به میدان
چه غم کز آنان گرفته باشند، به تیغ دست و به تیر پا را
غم آشنایان هلاک دردند، نه خسته از آن نه سیر گردند
کنند اعراض اگر به آنان، به رایگان هم دهی دوا را
زبان سرخ غزل سرایم، ندارد اندیشه سر سبز
کسی که از دل بلی بگوید، به جان هم آخر خرد بلا را
غزل برای غزلسرایان ، چنان نماز شب است قصری
وضو نکرده به کف نگیری ، قلم به قصد غزل خدا را
واژگان کلیدی:اشعار کیومرث عباسی قصری،نمونه شعر کیومرث عباسی قصری،شاعر کیومرث عباسی قصری،شعرهای کیومرث عباسی قصری،شعری از کیومث عباسی قصری،یک شعر از کیومرث عباسی قصری،غزل کیومرث عباسی قصری،غزلیات کیومرث عباسی قصری،غزل های کیومرث عباسی قصری،غزلی از کیومرث عباسی قصری،كيومرث عباسي قصري،کیومرث قصری،شاعر کرد زبان،شعر شاعر کرمانشاه،شاعر شهر قصرشیرین.