شعر نخست:
نمی توانم گفت ،
با تو اين راز نمی توانم گفت
در کجای دشت، نسيمی نيست
که زلف را پريشان کند
آرام،آرام
از کوه اگر می گويی
آرام تر بگوی!
بار گریه ای بر شانه دارم
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندوهگين می گردد
و رشد شبانه ی علف
پوزه ی اسب را مرتعش می کند
آرام،آرام
از دشت اگر می گويی.
گياهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامين ذهن است
به جز گوسفندی که
اينک پيشاپيش گله می آيد.
آه ميدانم !
اندوه خويشتن را من
صيقل نداده ام!
بتاب ؛ رويای من ! به گياه و بر سنگ ،
که اينک؛ معراج تو را آراسته ام من.
گرگی که تا سپيده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی در مشام دارد
صبحی اگر هست، بگذار با حضورِ آخرين ستاره
در تلاوتی ديگر گونه آغاز شود .
ستاره ها از حلقومِ خروس
تاراج می شود
تا من از تو بپرسم
اکنون ؛ ای سرگردان !
در کدام ساعت از شبيم؟
انبوهیِ جنگل است که پلک مرا
بر يال اسب می خواباند
و ستاره ای غيبت می کند
تا سپيده دمان را به من باز نمايد.
ميراث گريه ،
آه در قوم من
سينه به سينه بود .
شعر دوم:
پذیرفتم
از کلاله ی آتش
مرغی بجا بماند
دانه چین
اما با زخم های من
نمی دوی ای ماه!
پذیرفتم
کلاه از کوه برگیرم و
فَوَرانِ غول را تماشا کنم
اما مرغِ یخ مویم را تنگ می کند
و این زنگوله را
که ماه به خونِ من آویخته
جایی که دشت باشد و دشت
تکان خواهم داد.
از ابر
از ابر … تا همهمه ی باران
چه نوکِ چیده ای دارم
که مجبورم کرده است
آب در منقار با اختران بگذرم
دیگر نه خواب … نه مرگ
که طنینِ کلاغان در تنگنایم
سمور!
من که بمیرم ماه را بچر .
شعر سوم:
اکنون دیگر بیرقی بر آبم.
چشم بر هم می نهم
و با گردنم رعشه هایم را
هنجار میکنم
آیا روح به علف رسیده است؟
پس برگردم و ببینم
که میان گوش های باد ایستاده ام
تا این ماهی بغلتد و پلکهای من ذوب شوند
آه می دانم!
فرورفتن یالهای من در سنگ
آیندگان را دیوانه خواهدکرد
و از ریشه ی این یالهای تاریک
روزی دوست فرود می آید و تسلیت دوست را می پذیرد
اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم
ستاره ای را که اندوهگینم می کند.
شعر چهارم:
ذوالفقار را فرود آر
بر خواب اين ابريشم
كه از «افيليا»
جز دهاني سرودخوان نمانده است
در آن دَم كه دست لرزان بر سينه داري
اين منم،كه ارابه ي خروشان را از مِه گذر داده ام
آواز روستايي ست كه شقيقه اسب را گلگون كرده است
به هنگامي كه آستين خونين تو
سنگ را از كفِ من مي پراند
با قلبي ديگر بيا
اي پشيمان
اي پشيمان
زخم هايم را به تو باز نمايم
من كه اينک
از شيار هاي تازيانه ي قوم تو
پيراهني كبود به تن دارم
اي كه دست لرزان بر سينه نهاده اي
بنگر
اينک منم كه شب را سوار بر گاو زرد
به ميدان مي آورم
شعر پنجم:
اکنون آرامش مرگ است
و آتش هایی که به من می نگرند
آه که دیگر به پاسخ آن همه گذشته ،
باز یافته هایم را می بینم
مرگ های پنهان را که با چشمانش افروخت
تا من بگذرم
یک دور به گِردِ جهان
اکنون خفته ام
بر زانوانم است
سهل انگار بر پیشانیم
شعر ششم:
خود خلاصی در اعماق بود
وآن بالا
صدای پرندگان به شکوه
و صدای آن سوی رود
دهقانان به خنده های در باران ها بودند
و هنوز
خلاصی کوه ها و ستیغ هات
بعد … نه
رنگ های روشنِ در روز بودند
نام ناپذیر عدالت هول انگیز!
واژگان کلیدی: اشعار هوشنگ چالنگی،نمونه شعر هوشنگ چالنگی،شاعر هوشنگ چالنگی،شعری از هوشنگ چالنگی،یک شعر از هوشنگ چالنگی،بهترین و زیباترین اشعار هوشنگ چالنگی،شعری از دفتر شعری هوشنگ چالنگی،سروده هایی از مجموعه شعر هوشنگ چالنگی،شعرهای هوشنگ چالنگی،شعر نو هوشنگ چالنگی،گزینه اشعار هوشنگ چالنگی،شعر ناب هوشنگ چالنگی،شعر کوتاه هوشنگ چالنگی.