شعر نخست :
هی غزل می نویسم از چشمت،بس که چشمان تو غزل خیز است
بند بندم دوباره امسال از حسرت دیدن تو لبریز است
غزلم مثل خاک نیشابور هوس حمله ی تو را دارد
آنقدر تشنه ی رسیدن توست بیت بیتش قنات و کاریز است
حمله کن ! تا تصرفش بکنی در دروازه ی غزل باز است
چند قرن است خاک نیشابور تشنه ی چشم های چنگیز است
حمله کن ! گوش من نمی شنود سوره های پیمبرم را که
آیه آیه سفارشاتش از شر چشمان او بپرهیز است
حمله ! نه من همیشه تب دارم اعتنایی نکن به این اشعار
تب هذیان گرفته ام هر چند رگه ام از تبار تبریز است
تو بهاری به ایل خودت برگرد من به دردت نمی خورم آخر
گرچه اردیبهشتی ام اما چهار فصلم همیشه پاییز است
من تو زوج های . . . نه آقا ! من و تــو فرد های خوشبختیم
با دو فرهنگ ضد هم که فقط خاک چشمانشان غزل خیز است
شعر دوم :
باید تو ای فرمانروای سرزمین راز ! بگذاری
فتحت کنم ،راه ورودم را به کاخت باز بگذاری
دارم غزل می گویم اما دوست دارم سرورم بعدش
جای صله ، هر شب برایم صفحه ای آواز بگذاری
تو مرد من هستی و از شور تو لبریزم، نیازی نیست
انگشت روی زخمه یا ناخن به روی ساز بگذاری
پیراهنی آبی به تن داری و من در فکر پروازم
با بوسه ات باید به بالم مرهم پرواز بگذاری
گیسو پریشان می کنم با بوسه ات بر شانه هایت آه
نادرترینی تو اگر بر ساعدت هم باز بگذاری
حس حسادت در نگاه تک تک زن های دربارت
باید برای حفظ جانم سرورم ! سرباز بگذاری
سلطان من ! باید حواست جمع خاتون خودت باشد
افسونگری شان را مبادا بر حساب ناز بگذاری
خاتون تو در کاخ می ماند اگر هر شب در آغوشت
فتحش کنی ، راه غزل ها را نبندی ، باز بگذاری
واژگان کلیدی:اشعار منصوره فیروزی،نمونه شعر منصوره فیروزی،شاعر منصوره فیروزی،شعرهای منصوره فیروزی،شعری از منصوره فیروزی،یک شعر از منصوره فیروزی،غزل غزلیات غزل های غزلی از منصوره فیروزی،منصوره فيروزي،منصوره فیروزی بجندی.