اشعار عرفی شیرازی

 

شعر نخست:

 

از باغ جهان رخت ببستیم و گذشتیم

شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم

 دامن کش ما بود فریب غم ناموس

زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم

 هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند

لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم

 پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت

خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم

 گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است

گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم

 صد جا به کمند آمده بودیم در این راه

جون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم

 هر گاه که چشم من و “عرفی” به هم افتاد

در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم

 


شعر دوم:

نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی

که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی

چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو

که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی

چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را

نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی

همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون

تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی

ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید

چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی

گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه

به همین خوش است “عرفی”، که تو نامه ای فرستی

 


شعر سوم:

تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود

گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود

 می نمودند ملایک به ازل عشق به هم

کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود

 گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق

صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود

 جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار

مفروشید که این جنس گران خواهد بود

 دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل

گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود

 دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد

تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود

 دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم

من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود

 به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش

کمترین بازی افلاک همان خواهد بود

 “عرفی”  از پیر مغان دست نداری هر چند

بر دلت بستن زنار گران خواهد بود

 


شعر چهارم:

من صید غم عشوه نمایی که تو باشی

بیمار به امید دوایی که تو باشی

لطفی به کسان گر نکند عیب بگیرند

غارت زده ی مهر و وفایی که تو باشی

مردم همه جویند نشاط و طرب و عیش

من فتنه و آشوب بلایی که تو باشی

ای بخت ز شاهی به گدایی نرسیدیم

در سایه ی میمون همایی که تو باشی

از بس که ملائک به تماشای تو جمع اند

اندیشه نگنجد به سرایی که تو باشی

خورشید به گرد سر هر ذره بگردد

آن جا که خیال تو و جایی که تو باشی

“عرفی” چه کند گر به ضیافت بردش وصل

با نعمت دیدار گدایی که تو باشی

 


شعر پنجم:

تشنه ام رطل گران خواهم گزید

آتش آتش نشان خواهم گزید

جنت ار عرض متاع خود دهد

انتعاش ابلهان خواهم گزید

گر به خون خوردن دهندم اختیار

خون گنج شایگان خواهم گزید

نفس اگر یوسف شود نیکو بود

گرگ را یوسف به جان خواهم گزید

گفته بودم چون بدین در شه شوم

برتر از ملک کیان خواهم گزید

آنچه بگزینم بگیرند ار ز من

آنچه بستانم از آن خواهم گزید

این ندانستم که از بخت زبون

آنچه “عرفی” خواهد، آن خواهم گزید

 


شعر ششم:
در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود
آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود
کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک
صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود
در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان
از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود
سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس
هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود
باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز
مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود
در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع
دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود
بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان
اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد
طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود
عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش
بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود
عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن
تیغ اول بود آشوب خریداری نبود
همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش
راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود
داستان هستی “عرفی” و دعوی های او
این زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود

 


شعر هفتم:
اهل معنی سر به صحرای درونم داده اند
جلوهٔ شیرین نشان قد چونم داده اند
دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال
وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند
بسته ام صد رخنه از دین بهر تعمیر حرم
خشتی از بهر الصنم بهتر ز کونم داده اند
از تماشای درون بزم زارم بی نصیب
رخصت نظاره گاهی از برونم داده اند
تاب زخم ناوک صیدافکنانش حیف نیست
کز شکارستان دل صیدی زبونم داده اند
مژدهٔ افسون ز هاروتم پریشان تر کند
من که باطل نامهٔ سحر و فسونم داده اند
گر بنوشم آب حیوان، عیب گیرند و رواست
من که در طفلی به جای شیر، خونم داده اند
جاودان ماند به گرداب محبت تا ابد
این بشارت “عرفی” از بخت زبونم داده اند

 


شعر هشتم:
منصور و ان الحق زدن و دار و دگر هیچ
ماییم و لبالب شدن از یار و دگر هیچ
گر راه به مراسم کده ی عشق بیابی
الماس بنه بر دل افگار و دگر هیچ
بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ
کای وای ز محرومی دیدار و دگر هیچ
از کعبه گر این بار برون ام بگذارند
ناقوس به دست آرم و زنار و دگر هیچ
“عرفی”  به غلط شهره به زرق است ببینید
صد گل زده بر گوشه ی دستار و دگر هیچ

 


شعر نهم:

گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست

تا ریشه در آب است امید ثمری هست

هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار

بر بام و در دوست پریشان نظری هست

چندین به پریشانی آن طره چه نازی

در زلف تو از زلف تو آشفته تری هست

منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق

این نشئه مرا گر نبود با دگری هست

آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل

در دامنش آمیز که با وی خبری هست

هرگز قدری غم ز دلم دور نبوده است

شادی است که او را سر و برگ سفری هست

تا گفت خموشی به تو راز دل “عرفی”

دانست که در ناحیه غماز تری هست

 


شعر دهم:
یک سخن نیست که خاموشی از آن بهتر نیست
نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست
اینک اصحاب حرم ، جرعه زنی، نزع و صلاح
کو صلاحی که قدح نوشی از آن بهتر نیست ؟
گر چه از هم نفسان جمله وفا می بینم
آن وفا کو که جفا کوشی از آن بهتر نیست
هست هشیاری آسوده دلان قابل راز
این قدر هست که بیهوشی از آن بهتر نیست

گفتی ام :عیب تو “عرفی”، به چه پوشیم، بگو

هر لباسش که تو پوشی از آن بهتر نیست

 


شعر یازدهم:
گفت و گوی غم یعقوب بود پیشه ی ما
بوی پیراهن یوسف دهد اندیشه ی ما
اندر آن بیشه که با شیر دُمم آفت نیست
روبه از بی جگری رم کند از بیشه ی ما
کوهکن صنعت ما داشت ولی فرق بسی است
قوت بازوی دل می طلبد تیشه ی ما
در دل ما غم دنیا غم معشوق شود
باده گر خام بود پخته کند شیشه ی ما
“عرفی” افسانه تراشی به خموشی بفروخت
لله الحمد که آزاد شد از پیشه ی ما

شعر دوازدهم:
دادم به چشم او دل اندوه پیشه را
غافل که مست می شکند زود شیشه را
ای مدعی بکوش که محکم گرفته است
عشق همیشه، دامن حسن همیشه را
در بیستون به صورت شیرین نگاه کن
تا حسن چون به سنگ فرو برد ریشه را
فرهاد را چه ذوق که او با وجود دل
در کار زخم سنگ کند زخم تیشه را
“عرفی” ببین فسردگی کشت ماهتاب
امشب که در بغل ننهادیم شیشه را

شعر سیزدهم:
نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
“عرفی” به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را

شعر چهاردهم:
عشق کو تا در بیابان جنون آرد مرا
تشنه سازد، بر لب دریای خون آرد مرا
در می طامات خوش لایعلقم، مطرب کجاست
تا به هوش از نغمه های ارغنون آرد مرا
در بهشتم کن خدایا تا نمانم شرمسار
تا که از شرم گنه دوزخ برون آرد مرا
می رود اندیشه ام در کعبه از دیر مغان
می برد باری نمی دانم که چون آرد مرا
گر بنالم “عرفی” از عقل و خرد معذور دار
من به این وادی نه خود آیم، جنون آرد مرا

شعر پانزدهم:
می کش و مست عشوه کن، نرگس می پرست را
میکده ی کرشمه کن، گوشه ی چشم مست را
آمده فوج تازه ای ، جمله شهادت آرزو
خیز و شراب و دشنه ده ،غمزه ی تیز مست را
خیز و سماع شوق کن، چند به حکم عافیت
در شکنی به گوش دل، زمزمه ی الست را
زلف شکن فروش را ، بر دل من متاع کش
 یاد زمانه ده ز نو، قاعده ی شکست را
گرم زیارت حرم، گشت ز بیخودی ، ولی
یا صنم است بر زبان، “عرفی” بت پرست را

شعر شانزدهم:
امید عیش کجا و دل خراب کجا
هوای باغ کجا، طایر کباب کجا
به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد
سرور باده کجا، نشأ شباب کجا
به ذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ
حریم کعبه ی خلوت کجا، شراب کجا
بلای دیده و دل را ز پی شتابانم
کسی نگویدم ای خان و مان خراب کجا
بلند همتی ذره داع می کندم
وگر نه ذره کجا، مهر آفتاب کجا
نوای عشق ابد می سرود “عرفی” دوش
کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا

واژگان کلیدی: اشعار عرفی شیرازی،نمونه شعر عرفی شیرازی،یشاعر عرفی شیرازی،یک شعر از عرفی شیرازی،شعری از عرفی شیرازی،غزلی از عرفی شیرازی،غزل عرفی شیرازی،غزلیات عرفی شیرازی،غزل های عرفی شیرازی،شعر عاشقانه عرفی شیرازی،گلچین اشعار عرفی شیرازی،بگزیده و گزینه هترین اشعار عرفی شیرازی،مجموعه شعر عرفی شیرازی،اثری از آثار عرفی شیرازی،شعری از دیوان عرفی شیرازی،گزیده اشعار عرفی شیرازی..

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها