اشعار ذبیح الله صاحبکار

 

شعر نخست :

نه تنها جسم و جان فرسود، دل هم پير شد ما را

دعای خير مادر زود دامنگير شد ما را

نه ذوق می، نه در سر شوق دیدار چمن دارم

گل شاداب در پیری گل تصویر شد ما را

به قربان سرت ساقی، به ما هم گوشه‌ی چشمی

که مهلت رو به پایان است و نوبت دیر شد ما را

نمی‌دانم چه رازی بود در این سفره‌ی خالی

که چشم ما نشد سیر و دل از جان سیر شد ما را

جوانی را ندانم چیست، اما آنقدر دانم

که تا شستیم لب از شیر، مو چون شیر شد ما را

مرا بس آرزوها بود زین عمر کم و دیدم

که آخر آرزوها خواب بی‌ تعبیر شد ما را

مرا پا بر لب گور است و دل در بند گلرویان

ملامت‌ گر نمی‌داند که این تقدیر شد ما را

به روی من ” سهی ” شد بسته بر هر در که رو کردم

دعا یارب به نفرین که بی‌ تاثیر شد ما را ؟


شعر دوم :

چه زین ماتم‌ سرا دیدم که باشم پایبند اینجا ؟

ز بخت بد ز هر خار و گلی دیدم  گزند اینجا

از آن برداشتم چشم از جهان و زشت و زیبایش

که جز نادیدنش، نقشی ندیدم دلپسند اینجا

به دل صد عقده همچون سرو دارم از سرافرازی

مرا همواره پستی زاید از طبع بلند اینجا

ز لبخندِ گلِ این باغ و جور خار دانستم

که صد نیش است ما را در پیِ هر نوشخند اینجا

به هر جایی که رو آرم به جای نغمه‌ی شادی

نمی‌آید به گوشم جز نوای دردمند اینجا

در این ماتم‌ سرا یک دم ندارم طاقتِ ماندن

چه سازم؟ رشته‌ی عمرم به گردن شد کمند اینجا

” سهی ” شرم آید از بی ‌دردی خویشم چو می‌ بینم

که می‌ رقصد به شادی بر سر آتش سپند اینجا


شعر سوم :

یک دل و یک جهان غم است مرا

باز دل گوید : این کم است مرا

شمع سوزان محفل طربم

همه را عیش و ماتم است مرا

چاره هر غمم، غم دگر است

دارو و درد با هم است مرا

عالم حسرت و پریشانی

خوش ‌تر از هر دو عالم است مرا

من سپندم که هر کجا باشم

آتش جان فراهم است مرا

کاش بی‏غم ” سهی ” نگردد طی

اگر از عمر یک دم است مرا


شعر چهارم :

من که راضی شده‌ام رزق مقدر شده را

نکشم ناز گدایان توانگر شده را

چه به جا مانده که در پای عزیزان ریزم؟

باغ آفت ‌زده را ؟ یا گل پرپر شده را ؟

سفله را لقمه‌ ای از حکمت لقمان خوش‌تر

خار صحرا چه کند قطره‌ ی گوهر شده را ؟

دل ز تکرار شب و روز گرفته‌ است مرا

دیده‌ام بس که من این رنج مکرر شده را

در دیاری که هنر خوارتر از خاک ره است

بشکن این گوهر با خاک برابر شده را !

ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردند

رنج این غمکده‌ ی بی در و پیکر شده را

گر تو ای عشق به رویم نگشایی در فیض

کس پناهی ندهد رانده ز هر در شده را

بس که ناکام ” سهی ” زیسته‌ ام در همه عمر

قصه پنداشته‌ام  کام میسر شده را


 واژگان کلیدی:اشعار ذبیح الله صاحبکار،نمونه شعر ذبیح الله صاحبکار،شاعر ذبیح الله صاحبکار،شعرهای ذبیح الله صاحبکار،شعری از ذبیح الله صاحبکار،یک شعر از ذبیح الله صاحبکار،غزل غزلیات غزل های غزلی از ذبیح الله صاحبکار،ذبيح الله صاحبكار،ذبیح اله صاحبکار،ذبیح الله صاحبکار متخلص به سهی.

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها