کلیم همدانی- غزل شماره 276
عاشق از حیرت درین وادی به جایی می رسد
تا نگردد راه گم، کی رهنمایی می رسد؟
خون خود بر گلرخان شهر قسمت می کنم
هر که می آید، به دست او حنایی می رسد
رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانی ام
کاو پس از سرگشتگی آخر به جایی می رسد
گرچه سیلم بر نمی دارد ز راه انتظار
می روم از جا، اگر آواز پایی می رسد
با رخت افسانۀ گلشن ز بس کوتاه شد
نه ز گل بویی، نه از بلبل نوایی می رسد
وعدۀ وصلت به دل گر می دهم بر من مخند
هر که بیند خسته را، گوید شفایی می رسد
در سر کوی تغافل نیستم بیکس کلیم
گر به فریادم نگاه آشنایی می رسد