کلیم همدانی- غزل شماره 275
نیست یک شب که سرشکم گل بستر نشود
تار در پیرهنم رشتۀ گوهر نشود
خشکی بخت فرومایه، طلسمی بسته است
کآبم از سر گذرد، لیک لبم تر نشود
مدّعی گر طرف ما نشود صرفۀ اوست
زشت آن به که به آیینه برابر نشود
بس که از گردش ایّام به تنگ آمده ام
در خمارم هوس گردش ساغر نشود
سفله از قرب بزرگان نکند کسب شرف
رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود
ستم ظاهر او لطف نهانی دارد
صید را می کشد آن شوخ، که لاغر نشود!
با اسیران وفا، دلبر بدخوی کلیم
نکند صلح که تا جنگ مکرّر نشود