کلیم همدانی- غزل شماره 9
گرمخون کردم به مژگان اشک آتشناک را
شسته ام از آتش خود کینۀ خاشاک را
حرزِ مینا هست، از بدگردی گردون چه باک؟
در بغل داریم سنگِ شیشۀ افلاک را
آسمان کودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعلۀ ادراک را؟
تا رواج شانه را آیینه در زلف تو دید
می کند در زنگ پنهان، سینۀ بی چاک را
در ره سرکشْ سواری دست و پایی می زنیم
کز حرم آورده صیدِ لایقِ فتراک را
خُرده را گل خرج کرد و نوبت پیراهن است
بسکه می سوزد سپند آن روی آتشناک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کرده ام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمۀ ورناک را
اشک و آه من به این عالم کلیم آورده اند
آتش بی دود را، سیلاب بی خاشاک را