کلیم همدانی- غزل شماره 89
پنبه ها بر روی داغ از آتش دل در گرفت
وقت مرهم خوش که بازم سوختن از سر گرفت
سرکشی با خاکساران کی به جایی می رسد؟
سرو من! از خاک نتوان سایۀ خود بر گرفت
من کجا، بد گردی افلاک و انجم از کجا؟
خاطرم در بزم عیش از گردش ساغر گرفت
گلستان چون ساقی مستان ندارد گلبنی
تا گل ساغر ازو چیدم، گل دیگر گرفت
از خشن پوشی برون آورد فیض گلخنم
تن قبای ته نما اکنون ز خاکستر گرفت
اشک را در چشمم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خود سر بود، رنگ همنشینان بر گرفت
بستگی در کار عاشق، مایۀ کامِ دل است
رشته نتواند گهر را بی گره در بر گرفت
بر نمی خیزد کلیم از بستر راحت دگر
پیکر و بستر ز خون دل به یکدیگر گرفت