کلیم همدانی- غزل شماره 567
نبرد از دل غمی نظّارۀ گلهای بستانی
ز لاله داغ دل افزود و از سنبل پریشانی
شکفته رویم ار بینی، نپنداری که خوشحالم
که در زیر غبار غم نهان شد چین پیشانی
به خاک افشاند بخت بد چو برگ گل پر و بالم
درین گلشن چنین کردیم آخر بال افشانی
شراب درد و غم از ساغر تبخاله می ریزد
مبادا از پی حرف مداوا لب بجنبانی
برای گرد سرگشتن ازو بهتر نمی یابم
به گرد عالمم ای بخت اگر صد ره بگردانی
جراحتهای چشم از اشك خونین کی شود بهتر
خراش دیده افزون می شود زین لعل پیکانی
کلیم امشب دلی از یار خالی می کنم، تا کی
سخن بر لب گره باشد، نفس در سینه زندانی؟