کلیم همدانی- غزل شماره 558
عصا و رعشه ای در دست از پیری به ما مانده
ز دست انداز ضعف این است اگر چیزی به جا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی به جا مانده؟
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نالِ خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
که سر همچون كمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلك با این همه حرصی که در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پردۀ شرم و حیا مانده
گُل خاکی که بی خار است، در راه طلب نبود
به پایم یادگار هر گلی، خاری جدا مانده
به درویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
که همچون سکّه ام بر تن، نشان بوریا مانده
عصای کور می دزدند اهل عالم از خسّت
توقّع از که می داری که گیر دست وامانده ؟
کلیم از دل غمی گر رفت از آن جانکاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز پا ، سوزن به جا مانده