کلیم همدانی- غزل شماره 541
نصیب ماست زیان بر سر زیان دیدن
گلی نچیدن و دیدار باغبان دیدن
غبار کوی تنزّل به دیده تا نکشی
نمی توانی، مسند در آستان دیدن
خدا نصیب کند دیده ای که بتوانی
به روشنایی او سود در زیان دیدن
غبار كلفت او چشم را زیان دارد
جهان به دیدۀ پوشیده می توان دیدن
متاع قافلۀ هستی آنچه خواهی هست
ولی تو گرد توانی ز کاروان دیدن
ز صدقِ دوستی آن کس که بهره مند بود
شکسته دل شود از مرگ دشمنان دیدن
تو گر نباشی کج بین، چگونه آید راست
ز خاک بودن و خود را بر آسمان دیدن؟
غبار جامه گر از تن رود به صیقل فقر
توان در آینۀ جسم، روی جان دیدن
نظارۀ دل پرخون ز چاک سینه کلیم
بود ز رخنۀ دیوار، گلستان دیدن