کلیم همدانی- غزل شماره 509
از هر طرف که تازند، ما صیدِ سر به راهیم
یک سو شدن ندانیم، خاک چهار راهیم
هرچند ابر رحمت، روی کسی نبیند
بهتر شناخت ما را، زان رو که رو سیاهیم
در وادیی که خضرش، از تاب تشنگی سوخت
میرابِ جوی اشکیم، سایه نشین آهیم
آن می که مست ازوییم، نه جام دیده نه خم
مانند شمعْ سرخوش، زان چشمِ خوش نگاهیم
احوال ما دگرگون، از جزر و مدّ مستی است
گاهی چراغ شامیم، گه شمع صبحگاهیم
گرد از دل رمیده، تا کی به خون بشوییم؟
نه چشم عاشقانیم، نه خاک رزمگاهیم
از دستهای بالا، پای کمی نداریم
برق ستم ز هر سو سر می زند، گیاهیم
بی برگی تجرّد، کس را سبک نسازد
ما دانه را پناهیم، هر چند برگ کاهیم
ما را کلیم چندان دلبستگی به جان نیست
بر خون خویش دایم، بی مدّعی گواهیم