کلیم همدانی- غزل شماره 478
باز عید آمد، بغل گیری به مینا می کنم
از کجا یاری چو او خونگرم پیدا می کنم؟
پندگویان کهنه دیوارند و من سیلاب تند
منعشان تا چند باید، رو به صحرا می کنم
همچو خار پا، به جای خود کسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می کنم
خط دمید اکنون ازان لب کام دل خواهم گرفت
شام چون شد، روزۀ امّید را وا می کنم
بس که برهم خورده ام، سررشته را گم کرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنّا می کنم
بر سر خوان بلا، تنها نخوردم رزقِ خود
یک بُرش زخم ترا قسمت بر اعضا می کنم
شیشه و ساعت کلیم از وضع من آزرده اند
این نه می خواری است، قبض روح مینا می کنم!