کلیم همدانی- غزل شماره 427
امانم داد هجر بی مدارا تا ترا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چها دیدم
به وصلت دل گواهی گرچه داد، امّا ز بی تابی
به لوح سینه از خطهای ناخن فالها دیدم
ز بس با من به دعوی ناله کرد، آخر شد افغانش
به پای ناقه ات آخر جرس را بی صدا دیدم
کجا رفت آن که می گوید بد از نیکان نمی آید
به چشم خویشتن کار نمک از توتیا دیدم
دروغِ « آشنایی روشنایی » را مکن باور
سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم
فشاندم تا ز دنیا دست، هر کامی به دست آمد
زدم تا پشت پا، افلاک را در زیر پا دیدم
ز کنج بیکسی رُفتم غبار ننگِ سامان را
نمردم تا که این ویرانه را بی بوریا دیدم
حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده ام دیده
به طوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم
کنون از روشنایی دیده ام آشفته می گردد
کلیم از بس سیه روزی درین ماتم سرا دیدم