کلیم همدانی- غزل شماره 412
چون اشک، پریشان سفری را چه کند کس
سرمایۀ هر شور و شری را چه کند کس
دکّان به چه کار آید اگر مایه نباشد؟
بی دجلۀ خون، چشم تری را چه کند کس
اشک آمد و بینایی ام از دیده برون شد
همخانگی پرده دری را چه کند کس
از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرری را چه کند کس
آیینه غبار از نفس ما نپذیرد
زین گونه دم بی اثری را چه کند کس
هر دم دل دیوانۀ ما در خم زلفی است
سودازدۀ دربدری را چه کند کس
آید چو خیالت، کنم از سینه برون دل
در بزم طرب، نوحه گری را چه کند کس
یاری ز خط و خال چه جویی پی قتلم؟
در کشتن موری، حشری را چه کند کس
نقد دو جهان، موسم گل، قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زری را چه کند کس
یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانۀ بی بام و دری را چه کند کس