کلیم همدانی- غزل شماره 404
بی باده دل ز سیر چمن وا نمی شود
گل جانشین سبزۀ مینا نمی شود
آن دیده نیست، رخنۀ ویرانۀ تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق به نور عشق کند جلوۀ ظهور
بی آفتاب، ذرّه هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
گر چشم آفتاب بود، نور ازو مجوی
چشم کسی که سیر ز دنیا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهتر است
پای برهنه، بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمۀ دریا کجا رود؟
رو تافتن ز عشقِ تو از ما نمی شود
خارا به شیشه، شعله به خاشاک صلح کرد
وان شوخِ جنگجوی به ما وا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر به کس رسد از اغنیا، چرا
بی آب، کس مسافر دریا نمی شود؟
آواز آب، غم ز دلم می برد کلیم
بی هایهای گریه دلم وا نمی شود