کلیم همدانی- غزل شماره 396
صاحب همّت که دست از کار دنیا می کشد
کی دگر، زان دست، خار محنت از پا می کشد؟
از ستم بر ناتوانان ، بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت، بالا می کشد
آینه از باطن صاف است محنت کش ز زنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا می کشد
اشک ریزان تا غبار جلوه گاهش رُفته اند
زلف را در خون کشد گاهی که در پا می کشد
جاهلان را فخر چون نبود ز جهل خود، که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا می کشد
شانه رو کش کرده زلفش را، هلاک قدّ اوست
ز آرزوی قامت او این الفها می کشد
ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بی آب، کی منّت ز دریا می کشد
تا قلم برداشت، قمری آشیان خواهد نهاد
سرو بالای ترا نقّاش هر جا می کشد
دشمنی را باعثی باید، نمی دانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما می کشد