کلیم همدانی- غزل شماره 377
کسی که از خِضِر آب بقا نمی گیرد
پیاله را بجز از دست ما نمی گیرد
ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان به گلوی هما نمی گیرد
میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد
گرش تو دست نگیریّ و رو به او ندهی
بر جمال تو آیینه پا نمی گیرد
به این دماغ که با بوی گل به سر نبری
چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد؟
بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخ است
که موج، دامن آب بقا نمی گیرد
نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی
گهر به رشتۀ بی تابْ جا نمی گیرد
درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد!
حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد؟
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد؟