کلیم همدانی- غزل شماره 368
لبم ز بستگی دل اگرچه وا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود
به یک لباس مقیّد مشو، که ساختگی است
چرا گهی به تنت پیرهن قبا نشود؟
دل ضعیف چنان جذبۀ قوی دارد
که تیر هیچ بلایی ازو خطا نشود
کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته به روی امید، وا نشود
گرفته دامن غم می کشم به خانۀ دل
که جز به مهمان، آرایش سرا نشود
حدیث عشق تو با هیچ کس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود
کمند طرّۀ او، بارِ یک جهان دل را
نمی تواند برداشت، گر دوتا نشود
سعادت ازلی را به کسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود
چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده، باری شکسته پا نشود