کلیم همدانی- غزل شماره 366
گردون به شیشۀ تهی ام سنگ کین زند
طالع به شمع کشتۀ من آستین زند
مقبول روزگار نگشتیم و ایمنیم
ما را که بر نداشته، چون بر زمین زند؟
چاک دلم نه بخیه، نه مرهم کند قبول
بر هر دو پشت دست چو نقش نگین زند
همچون حباب، ذوقی خموشی کسی که یافت
گر دم زند، نخست دم واپسین زند
در محفلی که تازه درآیی، گرفته باش
اوّل به باغ، غنچه گره بر جبین زند
تا رفته ام ز بزم تو، بر در نشسته ام
بی تابِ شوق، بر در صلح این چنین زند
امروز آرزوی جهان در کنار اوست
خوش وقت آن که دست به دامان زین زند
شاید که حال دل قَدَری به شود کلیم
گر یار شیشۀ دل ما بر زمین زند