کلیم همدانی- غزل شماره 338
عاشق آن است که چون داغِ تمنّا سوزد
همچو خورشید به یک داغْ سراپا سوزد
شعله اش سرو شود، فاخته گردد شررش
هر که در آرزوی آن قد رعنا سوزد
خبر از گرمی این راه، قدم کاه بود
سالکی را که سر از آبلۀ پا سوزد
گاه در جامۀ فانوس هم آتش گیرد
عجبی نیست اگر شیشه ز صهبا سوزد
دل ز تر دامنی نفس شود ز اهل جحیم
روش هیزم تر نیست که تنها سوزد
نتواند چو گذشت از سر یک قطره، چه سود
که به لب تشنگی ما دل دریا سوزد؟
بس که پست است و زبون، جای تعجّب نبود
کرم شب تاب اگر اختر ما را سوزد
هیزم گلخن خسّت بود آن، دل نبود
که مدام از غم ناکامی دنیا سوزد
کرم ایزدی اش باز نسوزد در حشر
هر که امروز کلیم از غم فردا سوزد