کلیم همدانی- غزل شماره 307
دست مشّاطه اگر زلف ترا تاب دهد
خون دلها گل رخسار ترا آب دهد
کاش بخت سیه از دیدۀ شب بیدارم
روشنی را بستاند، به عوض خواب دهد
خون دل رو به کمی کرده ز سوز تب هجر
آن قدر نیست که یک آبله را آب دهد
شکل ابروی تو خونریز چنان شد که امام
سوی مسجد چو رود پشت به محراب دهد
ماند دل با غم و بگریخت صبوری چو کسی
کز میان در رود و خانه به سیلاب دهد
صد زمین گیر به هر گوشه نشانیده چو من
خاک کوی تو که آرام به سیماب دهد
ننگ سامان نکشد خانۀ او همچو حباب
هر که را ایزد، جمعیّت اسباب دهد
باز وقت است که از تربیت اشکِ کلیم
خار دیوار سرایش گل سیراب دهد