کلیم همدانی- غزل شماره 231
دست خشک بخت من هرجا که تخم افکن شود
وقتِ حاصل چون شود، خاکسترش خرمن شود
بر چراغم منّت روغن ندارد روزگار
خانه را آتش زنم تا کلبه ام روشن شود
با جرس گویی درین ماتم سرا همطالعیم
خنده هر گه بر لب ما جا کند، شیون شود
چون شکاف شانه منزل می کند در نیمه راه
کو چنان قوّت که چاک از جیب تا دامن شود؟
چون نسوزم، کز فسونسازیّ بخت چربدست
خاک اگر بر سر کنم، بر آتشم روغن شود
در شکم، نافش به نام من بُرد دست قضا
چون به طفل فتنه ای، ایّامْ آبستن شود
قدرتم را جمله صرف خصمی خود می کنم
دست بر سر می زنم آن دم که دست از من شود
ساز و برگت حاجت افزاید، ببین فانوس را
چون بیابد شمع را، محتاج پیراهن شود
نزد ما سود سفر، سرمایه از کف دادن است
راه ما ناامن خواهد شد چو بی رهزن شود
دیده تا باز است، راه نور بر دل بسته است
خانه ها در شهر ما تاریک از روزن شود
ناگوار است، ار چه زاهد باده کش گردد کلیم
بر نمی آید ز خشکی، گرچه تر دامن شود