هیچ دلسوزی نداند چارۀ کار مرا

کلیم همدانی- غزل شماره 22

هیچ دلسوزی نداند چارۀ کار مرا

شمع بگریزد اگر بیند شب تار مرا

دست هرکس را به سان سبحه بوسیدم، چه سود؟

هیچ ­کس نگشود آخِر عقدۀ کار مرا

مانده در قید لباسم زان­که گاهی می ­فروش

می ­ستاند در گرو این کهنه دستار مرا

همچو نقش پا، ندارد بام و در ویرانه ­ام

روزگار از بس که کوته ساخت دیوار مرا

خوردنی زخم است و آشامیدنی خون جگر

چون کنم، این سازگار افتاده بیمار مرا

گر سیه روزم ولی چون سرمه خواهانم بسی  است

روشنی از من بُود چشم خریدار مرا

نزد رندان قول و فعل من سند باشد کلیم

سهل باشد زاهد ار بد گفت اطوار مرا

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها