کلیم همدانی- غزل شماره 204
غبار کوی تو گر توتیای دیده شود
به هرچه چشم گشایم، بهشتْ دیده شود
بغیر من که به بزم وصال راهم نیست
کسی ندیده که پروانه پر بریده شود
به سر مزن که تنت را چو شمع بگدازد
گلی که از چمن روزگار چیده شود
خلاف گفتۀ او تا عمل کنم، باید
که پند ناصح مشفق، گهی شنیده شود
به صبر کوش که گر خار جور گردون را
ز پا برآری، در دیده ات خلیده شود
ز آه و ناله طمع بسته ام که رام شود
چنان شکاری کز دم زدن رمیده شود
برای گردن جان، کم ز طوق لعنت نیست
ز بار منّت کس گر قدت خمیده شود
ز جوش خون شهیدان، اگر در آن سر کوی
کسی به خاک نشیند، به خون تپیده شود
رسید هر که به حدِّ کمال، خواری دید
بلی به خاک فتد میوه چون رسیده شود
کلیم پیر شدی، وقت آن هنوز نشد
که طفل طبع ز شیر هوس بریده شود؟