کلیم همدانی- غزل شماره 203
هرگز سر شکایت من وا نمی شود
این در گرفته شد، به زدن وا نمی شود
روی تو بر بهار ز بس کار تنگ ساخت
یک غنچه در فضای چمن وا نمی شود
بستم بسی به بال هما بهر امتحان
یک بار بختِ نامۀ من وا نمی شود
خمیازه در خمار گشاید مگر لبم
ورنه به حرف و صوت، دهن وا نمی شود
مجلس تهی ز غیر شد و ما همان خموش
رهزن نماند و راه سخن وا نمی شود
عریانی ام لباس دگر گشت، چون کنم؟
ترک علایق از سر من وا نمی شود
خاک وطن کلیم ز بس غم فزا شده است
گل تا بود مقیم چمن، وا نمی شود