کلیم همدانی- غزل شماره 200
چشم بد مست تو چون عربده بنیاد کند
به دلم هر مژه را خنجر جلّاد کند
رحم در عالم اگر هست، اجل دارد و بس
کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند
خاک ارباب ریا را، ز رواج باطل
روزگار آورد و سبحۀ زهّاد کند
صاحب حوصله، دلسوختگان می باشند
کس ندیده است که شمعی گله از باد کند
دختر رز که فلک داد به خونش فتوی
بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند
سوی شمع آن بت خودکام نبیند هرگز
که مبادا ز جگر سوختگان یاد کند
دست مشّاطه به رخسار عروسان نکند
آنچه با چهرۀ کس، سیلی استاد کند
پیشِ خواری ز وطن دیده، نباشد بیجا
دجله گر سعی به ویرانی بغداد کند
چه کند کاوش او با دل چون مومِ کلیم
مژه ات کآینه را شانۀ فولاد کند