کلیم همدانی- غزل شماره 179
دلا سر سفرت زین خرابه منزل نیست
تو گرچه غافلی از مرگ، مرگْ غافل نیست
به کوی عشق، ثبات قدم چه می داند
ز اشک خویش اسیری که پای در گل نیست
مدام از آتش هجران کسی نسوخت چو من
شبی زیاده تب و تاب شمع محفل نیست
رهی به کعبۀ مقصد رود ز زهد و صلاح
ولیک جرعۀ آبی درین دو منزل نیست
سرشک عاشق بیچاره همچو تخمِ وفاست
که در زمین بهشتش امیدِ حاصل نیست
به روز حشر ندارد ز سرخ رویی رنگ
شهید عشق اگر شرمسار قاتل نیست
اگرچه ما نگرفتیم جای مجنون را
جنون ناقص ما کم ز عقلِ کامل نیست
سعادتی است اگر از سر زبان می بود
حدیث مهر و وفایت که از ته دل نیست
ره گشایش کار آنچنان فلک بسته است
که راه قافلۀ موج، سوی ساحل نیست
ندیده ایم بجز اشک بی قرارِ کلیم
مسافری که به آرامْ هیچ مایل نیست