منم به کنج قناعت رمیده از درها

کلیم همدانی- غزل شماره 16

منم به کنج قناعت رمیده از در­ها

به خویش بسته ز نقش حصیر زیورها

غبار خاطر خود گر دهم به سیل سرشک

شود به بحر گل ­آلود، آب گوهر­ها

به من عداوت گردون به جا بود تا کی؟

نشان ناوک آهم شوند اختر­ها!

مسلّم است مرا دعوی وفاداری

خجل ز داغ وفای منند محضر­ها

ز جام لاله و گل قطره­ ای نریزد می

تمام حیرتم از این شکسته ساغر­ها

ز بد ­نهادی ابنای این زمان چه عجب

که شیر باز شود خون به طبعِ مادر­ها

به هیچ بزم نرفتم که روی دل بینم

منم سپند و مجالس تمام مجمر­ها

اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ

چرا چنین شده مو­دار، کاسۀ سر­ها؟!

بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم

هر آنچه یوسف دیده­ است از برادر­ها

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها